روزی از روزها یه پدر پیری از توابع آذربایجان از پسر زبرو زرنگش می خواهد كه گله گوسفندها را به چرا ببره پسر كه حوصله این كارها را نداشت بهانه می آورد پدره میگه پسرم كاری را كه الآن بهت میگم بكنی هیچ اتفاقی نمیفته هم گله چرا میكنه هم تو به كارات میرسی.القصه پدر میگه وقتی گله را بردی صحرا چرا كنند بسپار به حضرت ابوالفضل و بیا پسر میره گله را میبره بعداز 2 ساعت میاد خونشون باباش میگه كاری را كه گفتم كردی پسر با شهامت میگه بابا جان ازون هم بهترش رو كردم پدر با تعجب میگه چیكار كردی میگه من گله رو به خدا سپردم و آمدم پدر از جواب بچه اش حسابی عصبانی میشه پسرشو حسابی میگیره زیر مشت و لگد خلاصه با وساطت همسایه پدر آروم میشه بعد كه داستان این درگیری را همسایه میفهمه از پدر پسره میپرسه كه خوب بچه ات كار خوبی كرده پدر با ناراحتی میگه داداش وقتی من میگم بسپار دست حضرت ابوالفضل منظوری دارم واون اینكه اگر یه وقت از گوسفندام یكی كم شد یا براشون اتفاقی افتاد به خدا شكایت حضرت ابوالفضل را بكنم حالا كه پسرم به خدا سپرده اتفاقی بیفته به كی شكایت بكنم.!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
با تشکر از وبلاگ agasaeed.loxblog.com
آگهی
بهترین وبلاگ

قالب وبلاگ
قالب بلاگفا
Sponsored by : وبلاگ
نظرات شما عزیزان: